پارسا از ریشۀ پارس میآید و پارسائی شیوۀ ایرانیان باستان بوده است. پادشاهان ایران قبل از اسلام خصوصاً کورش کبیر و داریوش بزرگ نمودار بارز پارسائی بودهاند. از عبارت اَشائی بعنوان مترادف پارسائی هم استفاده میشود که به معنای همگام وهمراه اَشا میباشد. اَشا به معنی راستی، بیان کنندهٔ هنجار هستی و همچنین یک هدف به نهایت تکامل یافته و ایدهآل است. پارسائی یا اشائی با زهد مذهبی تفاوت دارد. زاهد مذهبی در پی اجرای اعمال و مراسمی مذهبی است که امروزه بیشتر مورد سئوال قرار دارند و همچنین به دنبال معامله صواب و گناه با یک نیروی برتر بواسطهٔ چشم داشت به پاداش او یا ترس از عذاب وحشتناک اوست ولی پارسا در پیروی از اصالت انسانی، اگر عمل خیری انجام میدهد بدون طمع به پاداش و تلافی است چرا که او یک آزاده است و چون ذاتاً خیر است شری از او سر نمیزند. او بعنوان انسانی ایدهآل از جهان بزرگتر است و چیزی نمیتواند او را بگیرد و همچنین هیچ توهمی نمیتواند ذهن او را اشغال کند، چون او بر فکر و احساسات خود کنترل دارد، گله وار و بی اراده دنباله روی آنها نیست و در نتیجه ذهنش آزاد و پیوسته در تعادل روانی قرار دارد.
شخص پارسا بزرگتر از دنیاست و زمانی که از لذائذ دنیا بهره می برد بزرگتر از آنها باقی میماند و گرفتار آنها نمیشود و به یک چشم به هم زدن ترک همۀ آنها را میگوید و وابستگی به آنها ندارد. او تعدی به کسی نمیکند و به دیگران منجمله حیوانات و محیط زیست صدمه نمی رساند. یک پارسا تا سر حد ممکن انسانی بی نیاز است، او یک «خودآمده» است و بدینرو به راحتی می توان ادعا کرد که زهد مذهبی تقلیدی نااصل از پارسائی است چون زهد مذهبی سرکاری و بدلی است اما پارسائی یا اشائی گوهر ناب است.
کلید رمز پارسائی در نظارت و تسلط بر فکر و احساسات قرار دارد و این یعنی مسلط بودن ضمیر خودآگاه انسان پارسا بر ذهنش. البته شاید اذعان شود که منشأ احساسات نیز در قوۀ اندیشه قرار دارد در حالی که احساسات نیز به نوبۀ خود تولید اندیشه میکنند، پدیدهای که همانند یک دایرۀ مینائی میماند که در آن فکر و احساس علت و معلول یکدیگرند، دایره ای که باید در اختیار آدمی قرار گیرد و این چیزی است که زمان میبرد و از این ره رو آدمی در صبوری نیز ورزیده میشود.
اندیشۀ نیک، گفتار نیک و کردار نیک از زمان باستان در فرهنگ پارسا دوست و پارسا پرور ایرانی وجود داشته است و اصولاً ایرانیان و حتی همۀ انسانها برای پارسائی احترام ویژهای قائل هستند چون پارسائی مترادف است با ویژه گی بی نیازی که هدف همۀ انسانها است و از اینرو به راحتی میتوان ادعا کرد که آدمی ذاتاً پارساست. انسان پارسا در حداکثر ممکن بی نیازی سپری میکند. او حتی احتیاج به بهانهای برای زیستن و صبح از خواب بیدار شدن ندارد چون که او تنها و تنها در تعادل روانی به سر میبرد، چیزی که از همۀ نظرها مقرون به صرفه است و از اینرو پارسا به سادگی و خلاصهگی عادت دارد.
پارسائی امری است که هر کس باید برای آن بالغ شود و از درون به سمت آن رشد کند و اینجاست که اهمیت یک رفاه همگانی همانند رفاه همگانی کشور سوئد مشخص میشود چرا که کمک بزرگی خواهد بود تا همگان امکان آنرا داشته باشند و فرصتی پیدا کنند تا به خود آیند و در راستای پارسائی بالغ شوند و رشد کنند و از این ره رو است که پارسائی همگانی از ریاضت های مذهبی فاصله میگیرد و بی نیازی را از راه تأمین همگانی جستجو می کند. پارسائی همگانی به قول عامیانه «بی مایه فتیر است» و به سرمایه گذاری دولتی به شکل رفاه همگانی همانند کشورهای اسکاندیناوی نیازمند است. زمانی که آدمی از هر لحاظ تأمین باشد وآزادی های فردی و اجتماعی داشته باشد خواه نا خواه این اطمینان و مجال را مییابد تا با خودش مواجه شود، ساختار دایرۀ اندیشه و احساسات خود را بشناسد و آنرا در اختیار خود درآورد و به آزادگی و یا پارسائی دست یازد. مهمی که به راستی میتواند رسالت تک تک افراد بشر محسوب شود و هدف اصلی زندگانی ایشان قرار بگیرد البته اگر امکان آنرا بیابند. در زمان هخامنشی هم برای رفاه مردم سرمایه گذاری میشده است کما اینکه مطابق با گل نوشتههای پیدا شده در تخت جمشید و یا پارسه، در زمان ساخت تخت جمشید سرکارگری که یک بانو بوده در زمان مرخصی حاملگی از حقوق و مزایای ویژه بهره میبرده است.
انسان فقط از غرایز اولیه تشکیل نشده بلکه غریزهٔ تمایل به پارسائی یا بینیازی و یا بزرگتر از دنیا بودن وخصائص دیگر انسانی مانند همبستگی و همدردی را نیز داراست که بعد از تأمین غرایز اولیه رو خواهند آمد و به واقعیت خواهند پیوست. شما نمیتوانید هویجی را بالا نگه دارید و از انسانهای محتاجی که از سر و کله هم بالا میروند تا آن هویج را به چنگ بیاورند توقع همبستگی و همدردی و بروز دیگر خصائلی که انسانی شناخته شدهاند را داشته باشید.
در سرمایهداری کهنه که شگردش نمایش هویجهای گوناگون است میلیونها نفر باید تن به هر شرایطی بدهند و نهایتاً فدا بشوند تا عده معدودی به کامیابی برسند. در یک چنین سیستمی کیفیت نابرابری خیلی ناهنجار است و درصد ظلم بسیار بالاست. البته موفقیتهایی هم در سیستم سرمایه داری کهنه بدست میآید ولی ارزش آن نابرابری های بدون هنجار و آن ظلمهای توانفرسا را ندارد. مگر آن اکثریت بیسرمایه یا کم سرمایه چند دفعه عمر میکنند که سالهای طولانی تن به هر ذلتی بدهند، روزی شانزده ساعت و بیشتر کار کنند و در انتها هم اگر جان سالم به در بردند با بیماریهای ناشی از کار زیاد و توانفرسا، در خود گم کردگی، بیاطلاعی و بیدانشی و کلی قرض و قله چشم از دنیا ببندند؟ بی عدالتی ناهنجار، نابرابریهای فاحش، از هم گسستگی و عداوت تودهٔ مردم نسبت به هم، جرم و جنایت رو به فزونی، فساد اقتصادی گسترده و درصد بالای فحشا به جهت نیاز مالی همه نتایجی از اقتصاد سرمایه داری کهنه هستند. علاوه بر این، فشارهایی که به محیط زیست هم میآید حساب هستند. فشار بی قاعده و روزافزون بر ذخایر طبیعی موجب تحلیل رفتن زودتر از موعد آنها میشود و انتشار بی رویۀ گازهای گلخانهای معظل آب و هوا را جدیتر میسازد. از سوی دیگر ضررهای یاد شده و ایراد ساختاری در سیستم سرمایه داری کهنه باعث میشوند موفقیتهای این سیستم ناپایدار و مقطعی باشند و هر چند گاه با بحرانهای عمیق و ویران کننده همراه باشد و عدهٔ زیادی را به ورطهٔ نابودی بکشاند.
در یک جامعهٔ سرمایداری کهنه فرصتها برابر نیستند و تنها تلاش زیاد ملاک کامیابی نیست. هرکس سرمایهاش بیشتر و آشناهایش و یا پارتیهایش بیشتر باشد، موفقتر است، در حالی که نابرابری ناهنجار است و عدهٔ زیادی محتاج احتیاجات اولیهٔ خود هستند. آنچه که تلاش زیاد برای موفقیت نامیده میشود ترفندی است برای پر زرق و برق کردن و قیافه حق به جانب گرفتن در راستای استسمار تا لب مرگ اکثریت بیسرمایه. روزی شانزده ساعت و بیشتر مجبور به کار بودن فرصتی برای چیزهای دیگر منجمله آشنائی با خود، کسب اطلاعات و یک زندگی انسانی باقی نمیگذارد. تازه این وضع شاغلین است. عده زیادی به عنوان بیکار باید فدای مانور سرمایه بشوند تا هر وقت سرمایه اراده کرد وتحت هر شرایط نابرابر وذلت باری که خواست گرسنهٔ کار باشند.
یک سیستم سوسیال دموکرات مثل سیستم کشورهای اسکاندیناوی که سیستمی مدرن و نوظهور است، آن موفقیتهای سرمایه داری کهنه را بطور معقول و پایدار و با در نظر گرفتن جنبههای زیست محیطی شامل میشود، در عین حالی که سلامت، رفاه، بهره وری از دانش و اطلاعات و خلاصه خوشبختی آن اکثریت بیسرمایه و یا کم سرمایه را هم تضمین میکند و موجب میشود فرصت آن را داشته باشند تا به خود آیند، خویشتن خویش را پیدا کنند و به انسانیت یا پارسائی همگانی دست یازند. دولت موظف است یا برای شهروندان کار ایجاد کند، کاری با دستمزد مکفی و شرایط و مزایایی که مورد تأیید سازمان سراسری اتحادیه های کارگری باشد و یا اینکه مخارج زندگی آنها را اعم از اجاره خانه، معیشت، پوشاک و ایاب ذهابشان را تحت عنوان حداقل استاندارد رفاهی بپردازد. کسانی هم که به دلایلی مثل بیماری بطور موقت و یا طولانی مدت تر قادر به کار نیستند باید شامل این پوشش گردند. نظامی که بر مبنای سیاست توزیع مجدد ثروت از طریق سیستم مالیاتی میسر است.
واژهٔ خدا یا خدای از فارسی میانه «خووادای» به معنی «ارباب» و «پروردگار»، و آن نیز مرتبط با واژهٔ اوستایی «خوا-او-آتا» به معنی «قائم به خود» یا «آفریدهٔ خود» است. همچنین خدا بهعنوان وجودی مجرد و شخصی وار، مرجع تام تعهد اخلاقی و بزرگترین موجود قابل تصور، تلقی شدهاست.
واژهٔ خدا را در گذشتهٔ ادبیات بهصورت «خداوند» نیز نوشتهاند و بهمعنی مالک و صاحب و دارنده نیز بهکار بردهاند. اگر خداوند به صورت ترکیب لغوی به کار برده شود (ترکیب وصفی یا ترکیب اضافی یا غیره) به معنای مالک و صاحب و دارنده است، چنانکه سعدی میگوید: «وگر چه به مکنت قویحال بود / خداوندِ جاه و زر و مال بود».
خداوند و خداوندگار از القاب پادشاهان و حاکمان نیز بودهاست مثل خداوندگار عالم، خداوند عالم، خداوندگار ما، سامان خدا (سرسلسلهٔ دودمان سامانیان که شهریار منطقهٔ سامان بوده است)، کدخدا و غیره.
واژهٔ مرتبط فارسیِ «خدیو»، که هممعنی «خدا» است، برگرفته از واژهٔ بلخی «خوادیو» به معنی «ارباب» است. این واژهٔ بلخی معادل فارسی میانه «خووادای» و «خووَداووَن» و سغدی «خواتوو» است که همگی این واژهها ترکیبی از دو بن «خوا-» به معنی «خود» و یکی از حالتهای بن «-تاو» به معنی «توانا بودن» هستند. سیمز ویلیامز واژهٔ بلخی را ترجمهٔ واژهٔ یونانی auto-kratōr (αὐτοκράτωρ، به معنی «امپراتور») دانستهاست که ترکیبی است از «autos» به معنی «خود» و «kratos» به معنی «توانایی». پیداست که این خود ترجمهٔ مستقیم واژهٔ اوستایی «خوا-او-آتا» در ایران باستان به معنی «قائم به خود» یا «آفریدهٔ خود» بوده است. گفته میشود پادشاهان مقدونی تبار سلوکی که از گروه مردم هلنی یا یونانی بودهاند اولین پادشاهانی در ایران بودهاند که خود را خدا یا خدایگان نامیدهاند.
در این نوشته اشاره به خدآ و خودآیی بیشتر در راستای معنی «به خودآمده»، «خود ساخته» و «روی پای خود» است.
انسان نباید بازیچهٔ هر تحریک و تلقینی باشد. این تحریکات و تلقینات چه از داخل و توسط ضمیر ناخودآگاه یا از خارج و توسط دیگران، در ذهن انسان پدیدار میشوند و انسان باید آگاه به این تحریکات و تلقینات باشد و بر آنها مسلط گردد. آگاهی انسانی و در نتیجه آزادی از سمت درون بر دو پایه قرار دارد:
۱) نظارت بر افکار و انتخاب اندیشۀ نیک بر اساس عقل و پیروی از اصل اندیشۀ نیک، گفتار نیک و کردار نیک برای حفظ تعادل روانی. لازم به توضیح است که وقتی روی افکار توجه شود ملاحظه میگردد که برخی از افکار با طرز فکر شخصی و شخصیت فرد مغایر است ولذا باید افکار غیر خودی محسوب گردند و نسبت به آنها بی اعتنا ماند و برای اجتناب از آزار آن افکار تمرکز کرد بدین معنی که حواستان را متوجه پیشانیتان کنید و همزمان فکرتان را صفر نمائید. در عین حال توجه داشته باشید که از فشار به مغز خود جداً خودداری بفرمائید. به هر روی این خیلی مهم است که هوشیار باشیم به جای تفکر توهم نکنیم. تفکر اندیشۀ نیک است در حالی که توهم پندار و تصور بی اساس و غلط است.
۲) پایداری در مقابل احساسات از طریق پارسائی یا بزرگتر از دنیا بودن برای حفظ تعادل روانی. لازم به توضیح است وقتی روی احساسات دقت شود ملاحظه میشود که برخی احساسات اصولاً بی موردند و یا اینکه از افکار غیر خودی نشأت میگیرند و لذا باید در مقابل آنها پایداری کرد و به آنها به عنوان فعل و انفعالات شیمیائی و گذرای داخل خون بدن بی اعتنا ماند و پایداری کرد و برای اجتناب از آزار آن احساسات تمرکز کرد بدین معنی که حواستان را متوجه پیشانیتان کنید و همزمان فکرتان را صفر نمائید. در عین حال توجه داشته باشید که از فشار به مغز خود جداً خودداری بفرمائید. بدین ترتیب احساسات ناگوار هم پس از اندکی خنثی میشوند.
اما نیک و بد چه هستند و چه مبنایی برای تشخیص نیک و بد وجود دارد؟ انسان دست دارد، پا دارد، چشم و گوش و بینی دارد و خرد دارد. خرد یک میز کاری دارد که به آن «ذهن» میگوییم. جایی که محل تلاقی افکار و حس انسان است و نشان آن یک حلقه است. البته حلقه در آئین مهر یا میترائی نشان پیمان و پیمان بستن است. در حالیکه پیمان و پیمان بستن چیزی جز متعهد نمودن ذهن نیست. در هر حال یکی از ابزارهایی که روی این میز قرار دارد «دئنا» یا وجدان است. حتی بعضی حیوانات هم در رفتارهایشان منعکس کنندهٔ قوهای به نام وجدان هستند. اگر ذهن انسان به دلیلی دستکاری نشده باشد قوهٔ وجدان به صورتی واضح راهنمای قضاوت انسان هست. حتی اگر ذهن دستکاری هم شده باشد بازهم این قوه به صورتی ضعیف تر کار خود را انجام میدهد. آنچه مورد تأیید این قوه باشد نیک و آنچه که توسط این قوه محکوم شود بد است. مهم این هم هست که انسان توسط ضمیر خودآگاهش ناظر بر فکر و احساساتش باشد و چشم بسته رفتارهایش را به عهدهٔ عادتهای خودکارش واگذار نکند. هرچند این نظارت بر اندیشه و حس هم میتواند به نوبهٔ خودش به عادت تبدیل شود که در این صورت کار راحتتر میشود.
راه این است که روی افکار و به دنبال آن روی احساسات توجه شود آیا آنها اصولاٌ اساسی دارند و منطقی هستند؟ آیا آنها نیک و منصفانهاند؟ به جای اینکه از روی عادت و اتوماتیک، بطور چشم بسته و گله وار دونباله روی آنها باشیم. اگر صادقانه ببینیم چه حس میکنیم به جای آنکه فکر کنیم یا در اصل توهم کنیم و در خود تولید احساس کنیم یا به عبارت دیگر به خود تلقین کنیم یا حتی بعضاً زیر بار تلقینات غریبه رویم، میتوانیم با شجاعت به رو در رویی مسائل و رخدادها برویم و با تسلط ذهنی و لذا روانی در تراز، به خونسردی با آنها مواجه شویم و اقدامات لازم را عملی کنیم. هرآنچه هستید بپذیرید و مواظب باشید آنچه که میاندیشید هستید، یک توهم نباشد. همیشه سعی کنید صفر فکری باشید و مواظب باشید حسرت چیزی را نخورید چون از خودتان دور میشوید. خود بودن یعنی در تراز و تعادل بودن و این همانند بندبازی که همیشه هوشیار است در تراز باشد هنرِ بودن است.
افکار غریبه و حسهای نشأت گرفته از آنها که باید آنها را نیز احساسات غریبه محسوب کرد، میتوانند به صورت تلقیناتی اکثراً سوزنی گونه به انسان القاء شوند که بدینوسیله دلیلی میشوند برای واقعی نمودن افکار و حسهای غریبه ولی باید هوشیار بود که معمولاً با باور این تلقینات این خود انسان است که در اثر غرق شدن در توهمهای خود ساخته به آنها دامن میزند و دنبال آن تلقینات سوزنی را میگیرد و به آنها واقعیت میبخشد. پس هوشیار باشید گول این تلقینات را نخورید و مهمتر از آن از قبول توهمات خودداری کنید و دنبال آنها را نگیرید. اگر به هنگام پدید آمدن این تلقینات سوزنی در ذهن با گفتن جملهٔ «نیستی بر اهریمن» یا هر جملهٔ محکوم کنندهٔ دیگر پیش خودتان واکنش نشان دهید منبع آن تلقین سوزنی متوجه خواهد شد که شما هوشیار هستید و به دنبال تلقینات او نمیروید و لذا از مزاحمتش خواهد کاست.
پیش آمد تلقینات سوزنی معمولاً با درد همراه است و این درد اخطاری است به اینکه آگاه شوید مورد تهاجم این تلقینات قرار گرفتهاید. اگر به اخطار توجه نکنید این درد به دلهره و پریشانی بدل میشود و با آشفتگی ذهنی ممکن است از تعادل روانی خود خارج شوید. راه چاره این است که به هنگام پیدایش آن درد با تمرکز از آن فکر تلقینی که باعث پیدایش درد شده بیرون آیید. بدین ترتیب که با متوجه کردن حواستان در چشمتان همزمان از فکر مذکور خارج شوید و یا فکرتان را صفر کنید.
فکر در هر حالتی خودکار مشغول فعالیت است و اگر نخواهیم بگوئیم که نود و نه درصد این افکار تصوراتی هستند که بر مبنای توهمات ناسنجیده یا خیالات بی اساس شکل میگیرند براحتی میتوان ادعا کرد که بسیاری از آنها چنین هستند. چیزی که عامی گری یا پوپولیزم را شکل میدهد و از مهمترین چالشها در امر مردم سالاری است. پس باید ناظر بر ذهن و هوشیار بود تا دنبال این توهمات را نگرفت و در پرتگاه گمراهی سقوط نکرد. اگر انسان هوشیار نباشد همچنین بسیار پیش میآید که در پی برخی از این تصورات اتوماتیک وار حسرت یک لحظه، یک حس، یک حالت، یک خاطره، یک موقعیت و هزار چیز دیگر را میخورد. در صورتیکه انسان بزرگتر از دنیاست و برازندهٔ او نیست که حسرت چیزی را بخورد. اگر حسرت چیزی را خورد بدین معنی است که از خودش غافل شده است، پُست نگاهبانی از ذهنش را ترک کرده، خود را تنها رها کرده و با اوج گرفتن یا پائین آمدن بی اندازه از ترازش سقوط میکند و دربدر کوچه پس کوچههای اضطراب و حسرتهای بیشتر و لذا پریشانی میشود چون فریفتهٔ یک حسرت شده و خود را به آن فروخته است. پس در این صورت فکر خود را صفر کنید، لَم بدهید و به خودتان آسایش بدهید و هوشیار باشید پُست نگاهبانی از ذهنتان را خالی نکنید و حسرت نخورید.
فکر کردن دو گونه است. یکی اینکه آدم هوشیار است و خودآگاهانه توسط ضمیر خودآگاهش به چیزی میاندیشد. در این حالت ضمیر خودآگاه مسلط بر ذهن است و انسان تمرکز ذهنی دارد. دیگری اینکه آدم ضمیر خودآگاهش را به اصطلاح پارک میکند و در یک حالت نیمه هوشیار تسلط ذهنش را به افکار و تلقینات ضمیر ناخودآگاه خودش و یا حتی به افکار و تلقینات بیگانهای که از پدیدهٔ فرِّه وَشی تلقین میشوند واگذار مینماید. این تأثیر پذیری از افکار و تلقینات انسانهای دیگر در دنیای واقعیت نیز در حداکثر میزان است. در این حالت است که تمرکز ذهنی حداقل است و افکار و تلقینات خودی یا بیگانه میتوانند به انسان بیشترین صدمه را وارد سازند. اولین نشان کوتاه مدت آن نیز پیدایش تشویش و دلهره در انسان و بی ثباتی ذهنی است. اگر این افکار و تلقینات به گفتار و کردار درآیند میتوانند آثار مخربی بیافرینند.
توهمات یا تصوراتی که در این حالت به انسان دست میدهد معمولاً اساس و پایهٔ واقعی ندارند. انسانی که تحت تأثیر این توهمات است هوشیار نیست و اتکا به ضمیر خودآگاهش نداشته و لذا کنترلی بر ذهنش ندارد تا افکار و احساساتش را مورد بررسی قرار دهد و از میانشان انتخاب نماید. او در این حالت از خود بی خود بودن اتوماتیک وار دنبال توهمات را میگیرد و با گفتار یا کردارش به آنان واقعیت میبخشد. در این حالت میتوان ادعا کرد او یک نیمه انسان است که در اسارت توهم و غرایز حیوانی از اصل خود دور شده و پای در زمینههای اهریمنی میگذارد و قبل از هر چیز محکوم به سرزنش وجدان خودش و بعد وجدان عمومی است. تشویش و دلهره از نشانهای خاص این حالت است که به ناپایداری ذهنی و از خود بی خود شدن بیشتر و لذا تشویش و دلهرهٔ بیشتر میانجامد.
در صورت بروز تشویش و دلهره، چه به جهت پیدایش توهمات ذهنی و چه در پی بروز مشکلات واقعی، به هر فکر و احساسی بی اعتنا شوید، توجهتان را در چشمانتان متمرکز کنید و با بیرون آمدن از آن افکار و باصطلاح صفر کردن فکرتان، خود را آرامش دهید تا پس از آزادی خاطر و بازیابی تعادل روانی، فکر آزادانه کار کند و راه حلی بیابد. اگر کاری از دستتان برمی آید حتماً آنرا انجام میدهید در غیر این صورت اگر فعلاً کاری از دستتان برنمیآید مسئله را فعلاً تعطیل کنید و دیگر به هرگونه فکری در آن زمینه بی اعتنا شوید و اجالتاً به آن فکر نکنید. بدانید که اگر تک تک افکار و احساسات پیش آمده مورد توجه و ارزیابی قرار گیرند این خود از دلهره و اضطراب میکاهد و به حفظ تعادل روانی کمک بسیار مینماید. به خاطر داشته باشید حفظ تعادل روانی همیشه جزو ارجحیتهای درجه یک است.
این هوشیاری برای تمرکز کردن و صفر فکری بودن در عین حالی که مترصد اولین فرصت برای پیدا کردن راه چاره و عمل کردن باشیم با تسلیم بودن ذهنی که بعضیها تبلیغ آن را میکنند تفاوت اندکی در مرکزیت ایده دارند ولی در محیط دایرهٔ انسان و دایرهٔ بزرگتر جامعهٔ انسانی تفاوت شگرفی را موجب میشوند. هردو به التیام آنی پریشانی ذهنی میانجامند ولی تسلیم بودن ذهنی عواقب دیگری هم دارد. تسلیم ذهنی بودن ترفندی است عربی-ترکی در راه عملی کردن سلطهٔ اسلامی. تربیتی اسلامی که مطابق آن رعیت اسلامی در مقابل حکومت اسلامی از نطفه و مرکزیت خود تسلیم و مطیع باشند. لذا آن التیام در مقابل پریشانی ذهنی تبدیل به بیتفاوتی و رخوت شده، فرد کمتر در صدد راه چاره و عمل است چون نطفهٔ پیدا کردن راه چاره از همان اول با تسلیم و رضایت دادن خفه شده و جایش را عوض کرده است.
ضمیر خودآگاه یعنی تسلط هوشیارانه بر ذهن. ضمیر ناخودآگاه که حالت نیمه هوشیار ذهن ما است، انبار دادههای کسب شده توسط ضمیر خودآگاه و از آن میان، دادههای به باور رسیده و همچنین غرائز است. غریزه یعنی عادتهای طبیعی به اضافهٔ عادات کسب شده. ضمیر خودآگاه فکر و استدلال میکند در حالی که ضمیر ناخودآگاه تنها دادههای ضمیر خودآگاه را قبلاً قبول میکند و بعداً به هنگام مواجهه با رویدادها با تکیه بر آن دادهها به سرعت عکسالعمل نشان میدهد. چیزی که خاصیت گله واری را منتج میشود. ضمیر ناخودآگاه برای بعضی عکس العمل های طبیعی در رابطه با حیات واجب است ولی میتواند مانعی هم برای رفتار خردمندانه و آنچه که رفتار انسانی خوانده میشود بوجود بیاورد. ضمیر خودآگاه خسرو وجود ماست که باید به شهریاری وجود ما برسد. ضمیر ناخودآگاه با وجود قابلیتهای غریزی، دبیر بایگانی وجود ماست و باید توسط شهریار وجود ما کنترل و مدیریت بشود.
بیشتر خواسته های ما مخصوصاً خواسته های غریزی و نفسانی ما در ارتباط با ضمیر ناخودآگاه هستند و لازم است حتیالامکان تحت مدیریت و شهریاری خسروی وجود ما یعنی ضمیر خودآگاهمان دربیاید. ضمیر خودآگاه ما که مستقیماً با عقل کار میکند چیزی را بدون دلیل قبول یا رد نمیکند، عقلی که اگر با اخلاق آراسته شده باشد همان خرد ماست. قبول یا رد بدون دلیل، غریزی و از روی عادت است که کار ضمیر ناخودآگاه ما میباشد. کاری که او به سرعت هم انجام میدهد و اگر انسان شهریاری ضمیر خودآگاه خود را تمرین نکرده و یاد نگرفته باشد، ضمیر ناخودآگاه عادت ناپسندی دارد که سریعاً بخواهد کنترل را بدست بگیرد. البته در مواردی لازم است ضمیر ناخودآگاه کنترل را بدست بگیرد ولی این موارد باید نادر بوده و حتیالامکان به هنگام اضطراری صورت پذیرد.
یکی از خصوصیات انسانهای خودنیافته مخصوصاً بعضی از خانمها این است که در رابطه با احساسات خودشان عادت دارند دولا پهنا حساب کنند. مثلاً نفس که میکشند یک حق حساب برای نفس میخواهند و یک حقالعمل هم برای کشیدن. یعنی برای نفس کشیدنشان دوتا اجرت میخواهند. دلیلش هم این است که احساساتشان برایشان خیلی بغرنج و بزرگ است. مثل مورچهای که در قطرهای آب میافتد و فریاد بر میآورد که آی دنیا را آب برد. در حالی که اگر با احساسات خود مواجه شویم و به جای به دنبال رفتن از روی عادت آنها، تأمل کنیم و آنها را بررسی کنیم متوجه میشویم بسیاری از احساسات بی مورد و بر مبنای بیثباتی ذهنی است و با یک تمرکز چند لحظهای مهو میشوند و بسیاری از مشکلات بعدی را به دنبال نمیآورند. لذا دونبالهروی بیارادهٔ احساسات و ذهنتان نباشید. کمی تأمل و تفحص کنید و در صورت تشخیص لزوم، با تمرکز آنها را خنثی کنید.
انسانهای تنها فقط انسانهائی هستند که به خود نیامدهاند و خودشان خود را تنها رها کردهاند. زمانیکه شما با کسی یا در جمعی هستید، در سیر و سیاحت هستید یا در آغوش طبیعت به سر میبرید، مشغولیتی دارید یا تفریح میکنید، چیز یا چیزهایی نظر شما را جلب میکند و این جلب نظر یعنی داشتن تمرکز ذهنی. چیزی که احساس دلتنگی را که به تنهائی تعبیر میکنید از یاد شما میبرد چون توجه شما به مورد علاقهتان جلب شده و ذهناً متمرکز هستید. حال زمانیکه مورد توجهتان تازگی خود را از دست بدهد و نتواند توجه شما را مثل سابق جلب کند تمرکز شما هم بهم میخورد و احساس دلتنگی و حسرت هزار چیز که در اصل حسرت بازیافتن خودتان است جای تمرکز شما را میگیرد و شما سر خانهٔ اول هستید و اصطلاحاً پریشان میشوید. پس مهم تمرکز داشتن است و لازمهٔ آن پیوسته آگاه بودن از ذهن خود توسط ضمیر خودآگاه است. این پیوسته نظارت بر ذهن یا پارسائی فن نهائی است و ابزار آن تمرکز است. تمرکز چیز شاق و پیچیدهای نیست. اتفاقاً چون خیلی ساده و ظریف است به نظر نمیآید. دقیقاً مثل نشان دادن قرص ماه با انگشتتان است. فقط کافی است به سادگی توجهتان را متمرکز کنید، بعنوان مثال بر پیشانیتان یا بطور عملیتر در چشمهایتان و همزمان فکرتان را صفر نمائید یا به عبارت دیگر از آن فکر بیرون بیایید.
موضوع اعتماد به نفس گمان میرود گمراهیی باشد که از نا پختگی روانشناسی مدرن سرچشمه بگیرد چرا که انسان آزاد است و انسان آزاده احتیاج ندارد به کسی و حتی به خودش باج دهد تا مورد قبول واقع شود. مسئله شهریاری بر نفس است نه بردگی آن. شخص پارسا که شهریار بر نفس خود است در حقیقت شهریار بر ذهن خود است و از متأثر شدن از هر تلقین و هر فکر و هر احساسی امتناع میورزد و پیرو خرد خویش است. به عبارت دیگر توهم به او کارگر نیست چون نیش خود را که نیش نفس خود است در رویارویی با ذهن خود کشیده است و از همین ره رو نیشی برای دیگران هم ندارد. آنچه اعتماد به نفس نامیده میشود در حقیقت رواناً متورم شدن توسط توهمات است و رنج بردن از عدم اعتماد به نفس در حقیقت رنج بردن از نیش تلقینات است در حالی که با توجه به پدیدهٔ فرّه وَشی این تلقینات میتوانند تلقینات غریبه هم باشند. پس باید بر ذهن خود ناظر بود و با تمرکز از راه جمع کردن توجه در مثلاً چشم و صفر کردن فکر این توهمات و تلقینات را خنثی نموده و از آنها پیروی نکرد نه اینکه به این نیشها باج هم داد تا آدم مورد قبول واقع شود و جایزهاش تورم روانی باشد که خود خارج از تعادل روان است.
انسان بالغ نه احتیاج به عشق دارد و نه بایستی به خاطر چیزی مغرور باشد بلکه انسان تنها بهتر است همواره در تراز باشد. رمز عشق این است که هنگامی که انسان به کسی یا چیزی عشق میورزد احساس خوبی به او دست میدهد. احساسی از شوق و امید. بهانهای برای بودن. مثل شخصی که از مواد مخدر استفاده میکند. با این فرق که این مواد را مغز خود او تولید و در خونش جاری میسازد. اما این حالت خود حالتی فوقالعاده است و از تعادل روانی خارج است. به بیانی دیگر انسان با عشق یا غرور از چیزی، خویشتن خویش را از کف لو میدهد و بجای آن عشق یا غرور از چیزها را دستاویزی برای روی پا ایستادن فرض میکند. در حالی که اگر کسی تعادل روانی داشته باشد در اصل خودش را دارد و لذا احتیاج به هیچ دستاویزی به جای آن ندارد.
برای داشتن تعادل روانی احتیاج است انسان در اولین قدم توسط ضمیر خودآگاهش ناظر بر ذهنش باشد نه دنباله روی عادت گونه و کور کورانه از آن که مساوی است با گمراه شدن از پارازیتهای ذهنی. ناظر باشد تا توسط خردش بین افکار و حسهای ظاهر شده در ذهنش انتخاب نماید و در دومین قدم افکار و حسهای ناخواسته را با تمرکز و صفر کردن فکر خنثی سازد. بدین ترتیب با برداشتن کوتاهترین قدم از سلطهٔ هر فکر و احساسی آزاد خواهد شد و دیگر احتیاجی به بند وبستی نخواهد بود تا به عنوان دستاویزی برای روی پا ایستادن و ادامهٔ زندگی به آن توسل جست. زمانی که انسان خودآگاهی و تمرکز به همراه صفر فکری را یاد گرفت دیگر غم و اضطراب نیز بر او بی اثر خواهند شد. این خودآگاهی و تمرکز، پیمودن کوتاهترین مسیر ممکن است به سمت یافتن سرمنزل مقصود و خوشبختی یعنی خودآمدگی یا خدآیی یا پارسائی. توجه داشته باشیم که دانستن این فن یک چیز، بکار گیری آن چیز دیگر و مهارت در این بکار گیری امر کاملاً دیگری است که به تمرین و تکرار احتیاج دارد و زمان خود را برای بدست آوردن تسلط بر آن میبرد.
در پایان به توضیحی در مورد پدیدهٔ فرّهوَشی میپردازم. اگر از این مبدأ شروع کنیم که هر موجود زندهای دارای روان است، این روانها در زندگان باهم جمع میشوند و بخشی ازً آنچه را که نماد فرّهوَهر یا فَرّهوَشی مجسم کنندهٔ آن است تشکیل میدهند. یکی دیگر از بخشهای این نماد، ذهن جمعی و همچنین ذهن فردی هستند. ذهن خود محل تلاقی فکر و حس است. بخش دیگر این نماد خرد بزرگ است که خود از دو پایهٔ نیک و پلید تشکیل یافته است. فَرّهوَشی یعنی جمع روان و ذهن موجودات زنده و روان و ذهنی مجهول که جمعاً روان و ذهن هستی را تشکیل میدهد و بر پایههای خرد بزرگ قرار دارند.
هر فرد یا جزء فرّهوَشی از طریق روان و ذهن فردی و سپس روان و ذهن جمعی با فَرّهوَشی و لذا خرد بزرگ در تماس دائم است. مثل ماهی که در آب شناور است یا موجودات خشکی که در هوای قابل تنفس زندگی میکنند، موجودات زنده در فرّهوَشی غرقند و در آن زندگی میکنند. زمانی که موجودی بصورت یک وجود زنده پا به عرصهٔ حیات میگذارد به اصطلاح سوار این فرّهوَشی میشود و زمانیکه دوران زنده بودنش تمام میشود و به مادهٔ دیگری تبدیل شد از این فرّهوَشی نیز پیاده میشود.
این فرّهوَشی به عنوان جزئی از هستی، یک قادر مطلق نیست و همانند موجودات زنده دارای محدودیت است و همراه هستی تکامل مییابد ولی احتمال تأثیر به مرور زمانش بر دی-ان-ای موجودات زنده ممکن است . همچنین با توجه به بغرنجی پیدایش حیات بر روی زمین احتمال وجود روان و ذهنی ناشناس مضاف بر روان و ذهن موجودات زنده در این ترکیب نیز میرود که در اینجا روان و ذهن مجهول نامیده شده است.
آفرینش نیکی:
اگر فقط اندکی توجه و تأمل روی افکار و احساسات خود (روی ذهن خود) به خرج دهیم مشاهده خواهیم نمود افکار و احساسات وارد شده چگونه بر هیچ اصل ثابتی بنا نشدهاند. مثلاً ممکن است یک لحظه احساس غرور یا خشم به انسان تلقین شود و اگر به آنها اعتنا نشود بلافاصله تلقین احساس سرشکستگی و اندوه آزمایش میشود. کورکورانه جاری شدن به دنبال هریک از این تحریکها یعنی آفرینش پلیدی. یعنی احضار و تبلور خرد خبیث یا اهریمن. بیاعتنایی به آنها یعنی دفن خرد خبیث در نطفه. یعنی آمادگی جهت متوجه ندای خرد سپنتا شدن و لذا آفرینش و تبلور نیکی و این عین خوشبختی و آزادگی است. خدایی است. خدا باش دوست من!
پرچم پیشنهادی در بالای این سایت الهام گرفته از صلح هخامنشی است چرا که زمینۀ سفید این پرچم گسترده تر شده و نوار سبز و سفید باریک شدهاند. علاوه بر این جای شیر را که حیوانی درنده هست نقش یک انسان خودآمده یا پارسا که نهایت آدمیت است گرفته و تمایل به انسانگرائی یا اومانیسم را میرساند. نشان فرّه وَهَر که نشانی هخامنشی و قدیمی تر و اصیل تر از شیر و خورشید است اثری از قلدری در آن نیست بلکه بوی انسانیت می دهد.
بالهای گستردۀ نشان فرّه وَهَر یا فرّه وَشی از آزاد و آزاده بودن حکایت دارند اما در اصل نشانهای از شناور بودن یا روان بودن پدیدهٔ فرّه وَشی است. انسان خودآمده که تکمیل کنندهٔ این پدیده هست و در مرکز آن قرار دارد دست راست خود را همانند یک تیغهٔ راست در برابر چشمان و بینی خود نگاه داشته که بیان کنندهٔ راستی و بینش راست و درست است. انگشت شصت او به داخل جمع شده و چهار انگشت دیگر کشیده ایستادهاند که نشانگر دو دو تا، چهار تاست و بیان کنندهٔ بینشی بُرّنده و پیشرو، بر مبنای منطق و دو دو تا، چهارتا است. دست چپ او توسط حلقهٔ کوچکی که از یک طرف در اختیار اوست و از طرف دیگر با قسمت بالائی بالها در تماس است میتواند بر این پدیده تأثیر بگذارد. پدیدهای که متشکل است از قسمت بالائی بالها، خود بالها، دایرهای که بالها و قسمت بالائی بالها به آن ختم میشوند و انسان را احاطه کردهاند و همچنین دو پایهٔ پیچ در پیچی که این سیستم بر روی آن قرار دارد.
قسمت فوقانی بالها روان بخش شهریار بر فرّه وَشی یا بخش ناشناس و استوار کنندهٔ شکل آن است. بالچههای زیر این بخش، روان سوشیانتها است که جزئی از بخش شهریاری است و شناس است. بالهای بزرگ روان زنده گانند. لازم به توضیح است که روان سازکاری است برانگیخته شده از فعالیت سلولهای زنده گان که با تبدیل شدن آنها به مواد دیگر در طبیعت، از بین میرود ولی اثر یا افکار آن توسط روان و دایرهٔ فکر و حس دیگران که همان ذهن آنهاست باقی میماند. دایرهٔ بزرگ جمع حس و فکر یا به عبارت دیگر ذهن زنده گان و همچنین حس و فکر یا ذهن بخش شهریاری است. به عبارت دیگر کلیتی از ذهن محیط است که موجود زنده که در این نشان انسان پارسا نمایشگر آن است را احاطه کرده است. و بالاخره پایههای پیچ در پیچ، مبناهای دوگانه و متناوب و نو شوندهٔ این سیستم را مجسم میکنند. بر همین مبنا این دو قطب میتوانند نمایندهٔ سپنتا مینیو و انگره مینیو، یعنی دو قطب از خرَدِ هستی که بر ذهن همگانی یا دایرهٔ بزرگ تأثیر میگذارند هم باشند. از همین استدلال میتوان نتیجهگیری کرد مجموع این دو پایه خِرَد بزرگ یا مزدا را نمایندگی میکنند که پایهٔ ذهن همگانی، ساختار فرّهوَشی و حتی هستی است.
حلقهٔ کوچکی که در دست یا اختیار انسان پارساست مجسم کنندهٔ دایرهای است مرکب از نیروهای پنج گانه حسی او که در ارتباطند با فکر او. چیزی که به ذهن معروف است. البته حلقه در آئین مهر یا میترائی نشان پیمان و پیمان بستن است. در حالیکه پیمان و پیمان بستن چیزی جز متعهد نمودن ذهن نیست. در هر حال توجه داشته باشیم که افکارها و برداشتهای فکری ما باعث تحریک احساسهای ما و متقابلاٌ احساسهای ما باعث بوجود آمدن افکار و برداشتهای ما میگردند، دقیقاٌ مثل یک دایره که در مورد یک انسان پارسا این دایرهٔ ذهن در کنترل و اختیار اوست و لذا او از مرکزیت و از درون (کوتاهترین فاصلهٔ پیمودنی) آزاد است. اولین و آخرین قدمی که هر انسان آزاده برداشته است و بر ذهن خود مسلط است نه ذهنش بر او.
نشان فَرّهوَهَر که نشانی پارسی و باستانی است میتواند نمودار تقریباً شایستهای برای انسانگرائی ایرانی باشد. تنها ایرادی که به این آرم وارد است این است که پیکرهٔ یک مرد در نظر گرفته شده است در حالی که پارسائی و انسانگرائی زن و مرد ندارد. شاید بتوان این ایراد را بدین ترتیب برطرف کرد که این نشان را دو سویه کرد از یک سو پیکرهٔ مردی که هست و از طرف دیگر پیکرهٔ یک زن هخامنشی را مجسم نماید و لذا هر دو طرف به عنوان نشان فَرّهوَهَر شناسائی شوند.
فرّهوَشی = جهان مِینَوی = جهان ذهنیت (آگاهی کل)
۱) روان شهریاری فرّه وَشی. بخشی ناشناس که استوار کنندهٔ آرایهٔ فرّهوَشی است.
۲) آدم پارسا بعنوان نهایت کنونی در تکامل زندگان، نمایندهٔ یک هستار زنده است.
۳) حلقهٔ ذهن هستار زنده که بوم تلاقی اندیشه و حس اوست. او با در اختیار گرفتن حلقهٔ ذهنش چیره بر خود بوده و لذا پیوسته در تراز است. هستار زنده با پایبند کردن ذهنش پیمان میبندد.
۴) روان سوشیانتها که جزئی از بخش شهریاری است ولی بخش شناس آن است.
۵) روان زندگان دیگر. بال گونه و گسترده بودن آن نشانهای از شناور بودن یا روان بودن پدیدهٔ فرّه وَشی است. همچنین نشانی از آزادی و آزادگی است.
۶) دایرهٔ بزرگ ذهن زندگان که بوم تلاقی فکر و حس آنهاست. همچنین ذهن یا به تفصیل، فکر و حس بخش شهریاری است. به عبارت دیگر کلیتی از ذهن پیرامون است که موجود زنده که در این نشان آدم پارسا نمایشگر آن است را فرا گرفته است.
۷) قطب «سپنتا مِینو» یا خرد سپنتا، یکی از پایههای پیچ در پیچی که مبناهای دوگانه و متناوب و نو شوندهٔ این ساختار را مجسم میکنند و بر ذهن جمعی یا دایرهٔ بزرگ تأثیر میگذارند.
۸) قطب «انگره مِینو» یا قطب خرد خبیثِ پایههای این ساختار است که اثر مستقیم بر ذهن جمعی میگذارد.
۷ و ۸) مجموع این دو پایه، خِرَد بزرگ یا مزدا را نمایندگی میکند که پایهٔ ذهن جمعی، ساختار فرّهوَشی و حتی هستی است.
بنا بر نشان فرّهوَهّر هستار زنده بغیر از ذهن خودش پیوسته از راه روان و همچنین ذهن جمعی با بخش ناشناس و شناس شهریاری هستی، با خرد بزرگ اعم از خرد سپنتا و خرد خبیث و با دیگر موجودات زنده پیوند دارد و تمامی اینها با هم، آگاهی کل را پدید میآورند. پدیدهای که بیش از نود درصد مشغولیت زندگانی هستار زنده در آن طی میشود.
تبدیل حکومت به شهریاری:
با پیدایش اسکندر تنها دورهٔ تاریخی شهریاران حرفهای پایان یافته و جولان لاتها و گردنکلفتها آغاز شد. اشکانیان و ساسانیان خصلت جوانمردی و پهلوانی ایرانی را ضمیمهٔ این روند کردند. روندی که پس از اعراب و ترکان این ضمیمه را به دور انداخته، با الهام از ایدهٔ قلدریه جنگلی، نشان شیر و خورشید را نماد خود نموده و با ساختار «حکومت»، حکمِ زور و تحمیل را به جان مردم انداخته، خاصیتش محدود به رانت سلطهگران و حکامان شد. اکنون اگر حکومت دوباره تبدیل به «شهریاری» تأمین کننده و پرورش دهندهٔ مردم، یعنی «شهریاری مردم» شود، مثل شهریاری کشورهای نوردیک، با توجه به نجابت ذاتی مردم ایران و ارادت ایشان به فرهنگ جوانمردی ایرانی نتیجههایی خیلی بهتر از کشورهای نوردیک هم میتوان استخراج کرد.
جامعهٔ جنگلی و شیر و خورشیدی:
چند درصد مردم دلخوش در صدر بودن مذهب و سرکوب دیگرانی که خطاکار و پست میشمارند به نام امنیت هستند؟ آیا لیاقت چنین جامعهٔ جنگلی و شیر و خورشیدیی که قلدری و قلدرمأبی معبودشان است بیش از نابسامانی کنونی است؟ آیا ضعیفتر از این جوامع متفرق هم هست؟
ایدهآل متحجرانهٔ جرأت نداشتن:
شایسته خواهد بود اگر مردم دست از این ایدهآل متحجرانه و قلدرمأبانهٔ شیر و خورشیدی بردارند که «کسی نباید جرأت خلاف کردن پیدا کند». جرأت صفت آدم آزاده است اما شرایط باید به گونهای باشند که کسی احتیاج به خلاف کردن نداشته باشد و اگر با این وجود کسی دست به خلاف زد قانون آنچنان گسترده و همهگیر باشد که در نهایت عدالت را به اجرا درآورد. البته لازمهٔ این امر این است که قوانین هم متحجرانه نباشند و مطابق با اصول آدم محورانه به روز باشند.
سابقهٔ نشان شیر و خورشید در ایران: